???? #سفرنامه_اربعین .
???? چهارشنبه ۹۸/۰۷/۲۴ – سه روز قبل از اربعین
.
???? ساعت ۱۷:۳۰ (ادامه)
داشتم با خستگی و ناامیدی توی خیابون های بغداد راه میرفتم که دیدم یه پیرزن داره نگام میکنه، خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست! به فارسی گفت کجا میری؟ اولش متوجه نشدم، یعنی توقع نداشتم اونجا کسی فارسی حرف بزنه، دوباره پرسید: از اینجا کجا میری؟
گفتم کربلا! گفت چرا با بقیه نمیری؟ گفتم نمیدونم مسیرش از کجاست؟ روی نقشه موبایل زدم، این مسیر رو بهم داده، منم دارم میرم، نمیدونم بقیه از کجا میرن! اونم بنده خدا نمیدونست، خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
داشتم به این فکر میکردم که دیگه باید دست از لجبازی بردارم و ماشین بگیرم. اینجوری راه رفتن من تو این شهر خطرناکه! خریته! البته بزرگترین مشکلم در اینکه ماشین نمی گرفتم، این بود که نمیدونستم اگه دست بلند کردم و ماشین وایساد، چی بهش بگم؟ بگم کجا میخوام برم؟
خلاصه دل رو زدم به دریا و گفتم ماشین میگیرم، میگم ابتدای جاده کربلا، همون جایی که موکب ها هستن،
یه بار دست بلند کردم، یه ماشین وایساد، نه اون فهمید من چی میگم، نه من فهمیدم اون چی میگه، خلاصه اون رفت و من ماندم. مسیرم رو ادامه دادم، گفتم راه دوره، خسته ام، تشنه ام، گرسنمه و….. اشکال نداره دندم نرم! خودم کردم که… میرم تا برسم به موکب ها.
یه مقدار که رفتم، دیگه خیلی خیلی خسته شدم، نای راه رفتن نداشتم، رسیدم به یه چهارراه، ماشین ها پشت چراغ قرمز وایساده بودن، دل رو زدم به دریا و رفتم سمت یه ون. گفتم میخوام برم اول جاده بغداد کربلا، همون جا که موکب ها هستن، راننده نفهمید چی میگم، ولی یکی از مسافران فهمید، گفت تعال! (بیا) .
#حب_الحسین_یجمعنا
#نذر_قلم
#سفرنامه_اربعین
#اربعین
#تنویر
#ادامه_دارد