از دوران پهلوی خشت کجی در فرهنگ ما پایهگذاری شد که امروزه آن را باستان گرایی مینامیم. ماجرا این بود که استعمارگران غربی دیدند هرگاه میخواهند منابع ملی را چپاول کنند و بر مردم سلطه برانند، علمای دین برمیخیزند و با الگوگیری از قیام امام حسین و تکیه بر باورها و ارزشهای دینی، حرکتی میآفرینند و نقشههایشان نقشبرآب میشود.
به گزارش بهداشت معنوی، سیاست انگلیسی این بود که با فرقهفرقه کردن مردم و تغییر باورهای آنها، انسجام اجتماعی را از بین ببرد و نیروی مقاومت را فروبکاهد. در رابطه با ایران به این نتیجه رسیدند که با تأکید بر تاریخ پیش از اسلام، بکوشند تا تقابلی میان ایرانیت و اسلامیت ایجاد کنند تا از این رهگذر سرمایۀ اجتماعی علما و مراجع را بکاهند و شالودههای سلطهگری را استحکام بخشند.
خوانش عجیب و غریب از پادشاهان هخامنشی و داستانسرایی دربارۀ بناهای تختجمشید که به نظر میرسد بناهایی ناتمام بوده، برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله و تغییر تاریخ ایران از هجری به شاهنشاهی، نمونههایی از راهبرد ایجاد تقابل میان اسلامیت و ایرانیت (باستان گرایی) بود.
حکومت پهلوی فروپاشید و دست انگلیس و آمریکا از کشور کوتاه شد، اما چند دهه فعالیت فرهنگی آنها برای ایجاد تقابل میان اسلام و ایران و نفرتپراکنی دربارۀ اسلام، همچنان در گوشه و کنار برخی از افکار باقی ماند. نژادپرستی ضدعرب و نفرتپراکنی پیرامون اسلام، پایههای خشونت را در دلهای بیمار استوار کرده است. حماقتی که با نژادپرستی و تنفر و خشونت آمیخته است، به شکلهای مختلفی سر برمیکشد.
در این روزها کشور ما شاهد یک رخداد رنجآور و غیرقابلباور بود. پدر و مادری که دست به کاری غیرقابلتصور زدند. بررسی وضعیت پدر (اکبر خرمدین) نشان میدهد که او هیچگونه جنون یا مشکل روانی نداشته است. او از کار خود با افتخار یاد میکند و بر تکرار آن اصرار میورزد. سؤال این است که چطور ممکن است پدر و مادری بتوانند با فرزندی که از جسم و روح آنها پدید آمده، چنین کنند؟
پاسخ به این سؤال با تحلیل یک عامل ممکن نیست، اما قطعاً باورهای باستان گرایانه پدر نقش مهمی در ساختار شخصیتی او داشته است. او نام خانوادگی خود را به خرمدین تغییر داده و نام فرزند خود را بابک گذاشته تا در نهایت، همنام بزرگترین نماد رویارویی ایرانیان با اعراب باشد. قطعاً جنگ خوب نیست و بدتر از آن این است که کسی بخواهد از جنگهای مربوط به بیش از هزارسال پیش در یک ملت نفرت برانگیزد. در این صورت همۀ دنیا باید از هم متنفر باشند.
آنچه در بارۀ پدر بابک خرمدین به نظر میرسد این است که باورهای او در یک فرایند تدریجی، او را به از خودبیگانگی رسانده است. او در متن تمدن اسلامی- ایرانی به دنیا آمده است، در فرهنگ اسلامی پرورش یافته و اینطور که خودش میگوید پیامبر اسلام را دوست دارد و تا ۱۹ سال پیش، نماز هم میخوانده است؛ اما بهتدریج باورهای مربوط به تقابل اسلام و ایران در ذهن او رشد کرده و او را از ارزشهای اسلامی دور و دورتر کرده است. کسی که اینگونه بخشی از هویت و فرهنگ خود را قربانی تنفر کند و به دست نژادپرستی بسپارد، شاید راحتتر بتواند جنایتی را علیه فرزندانش انجام دهد.
اکبر خرمدین در یک فرایند چند دهساله با افکار باستان گرایی آشنا شده و در فرهنگی که بیشتر مردم نام خانوادگی و نام فرزندانشان را بر اساس شخصیتهای اسلامی انتخاب میکنند، او مسیری متفاوت را پیموده و به سمت ایرانیت و حذف نشانههای اسلامی از زندگی خود و فرزندانش رفته است. او به گفته خود وقتی حدود نیمقرن از عمرش را سپری کرده، دیگر نماز را کنار گذاشته و مهمترین ارزشهای اسلام را نیز از زندگیاش حذف کرده است؛ این در حالی است که به گفتۀ خودش در خانوادهای متولد شده که از ۹ سالگی نماز میخوانده است.
فرایند زندگی اکبر خرمدین نشان میدهد که او به طور آگاهانه، ارزشهای بزرگ زندگی خانوادگیاش را قربانی باورهایی مبتنی بر نژادپرستی (باستان گرایی) و تنفر کرده و به این کار افتخار نموده است. حالا با هر توجیه و علتی که هنوز معلوم نیست، فرزند خود را از بین برده و به آن افتخار میکند. به نظر میرسد که میتوانیم اینطور بگوییم او قبل از اینکه فرزندش را نابود کند، پدرش را نابود کرده، بلکه بخشی از ارزشها و هویت خودش را نابود کرده است.
اکبر خرمدین از میراث فرهنگی و مذهبی پدر و خانواده گذشته و با افتخار بر آنها پا گذاشته است. او از بخش مهم هویت و تربیت و ارزشهای خود گذشته و به این قربانی کردن درونی افتخار کرده است، و حالا که بهخاطر کشتن پسرش در راهروهای دادگاه راه میرود، انگشتانش را به نشان پیروزی و افتخار بالا میآورد. بیتردید این حماقت مشمئزکننده و باورناپذیر، در یک هویت مغشوش و ساختار شخصیتی تعارضآمیز ریشه دارد.
تجلیل فرهنگ و تمدن ایرانی بیشک ارزشمند است، اما زمانی که تبدیل به عقاید افراطی و نژادپرستانۀ باستان گرایی میشود و بر اساس نفرتپراکنی و اسلامستیزی شکل میگیرد، به یک تهدید بزرگ تبدیل میشود؛ تهدیدی که فرهنگ و هویت ایرانی را تضعیف میکنند و بستر پیدایش فاجعهآمیزترین جلوههای بیمارگونۀ عشقورزی به تنفر و افتخار به جنایت است.